|
خستهام. سرم را روي ميز ميگذارم، روي دستهايم، و چشمانم را ميبندم. سستي لذتبخشي توي وجودم ميدود. زير پلكهايم گرم ميشود. صداها را كج و راست ميشنوم. راحت هستم. راحت هم ميتوانم باشم، اما… ـ «كي داره نيگام ميكنه؟» چشمانم را آرام باز ميكنم. اطراف را از نظر ميگذرانم. يك دفعه، به عقب برميگردم. غيبش ميزند. يا، غيبش زده است. چند لحظه پشت سرم را نگاه ميكنم. نميبينمش. اما، هنوز دارد نگاهم ميكند، از جايي. سرم را روي دستهايم ميگذارم. چشمانم را ميبندم. ـ «تقصير توئه دايي! همهاش تقصير توئه! آخه خدابيامرز، تو اگه حكايت آلآروادي (1) رو تعريف نميكردي كه…» نه اينكه از او شنيده باشم، از خيليها شنيده بودم، اما دايي كه تعريف كرد، باورم شد. ـ «تو اگه تعريف نميكردي كه من باور نميكردم داييجون! خدا بيامرزدت! رفتي و ما رو با آل آروادي تنها گذاشتي.»
*****
دايي كه گفت باورم شد. توي كوه بوديم. تكيه داده بود به درخت سنجد. ليوان چايي دست من و سيگار زر دست او بود. دم غروب، روشني اطراف كه كمتر شد، يك دفعه خنديد. نگاهش را به كوه روبرو دوخت و سري تكان داد. ـ «مث همين كوه بود.» برگشتم و نگاه كردم. دايي ادامه داد. ـ «تنگ غروب بود، همين زمونا. هوا داشت تاريك ميشد. با مامانت برميگشتيم خونه كه ديديمشون، توي كهرآلان بوديم.(2) سه تا بودن. قدشون بيست متر ميشد.» خنديدم. بلند خنديدم. ـ «بيست متر!؟ تخفيف بده دايي.» دايي چند لحظه نگاه كرد، بعد پكي به سيگارش زد. ـ «من هم باور نميكردم. تا نديده بودم باور نميكردم. سه تا زن بودن. قدم كه ورميداشتن كوهها ميلرزيد! هر قدمشون ده متر اون ورتر پايين مياومد. اونا هم ما رو ديدن. ايستادن و ما رو به هم نشون دادن. گلي ترسيده بود. داشت ميلرزيد. زود دست بردم به جيب كتم. يه دونه سنجاق قفلي داشتم. درآوردم و گرفتم بالا. آل آرواديها سنجاق رو كه ديدن، فرار كردن.» دايي ساكت شده بود. چند لحظه بعد خنديد. ـ «خودم نميديدم باور نميكردم. فكر ميكردم مشننه (3) دروغ ميگه. فكر ميكردم خيالاتي شده!» زل زدم تو صورتش. ـ «مگه مشننه (3) هم ديده بود؟» دايي سيگارش را پرت كرد آن طرفتر و خيره شد به من. ـ «نشنيدي از خودش مگه؟» جواب ندادم. دوباره پرسيد. ـ «بهت نگفته مگه؟ اون كه هميشه تعريف ميكنه.» خيره شده بود به صورتم. سري تكان دادم. ـ «نه، نشنيدم. مگه اون هم ديده بود؟» دايي خنديد. ـ «ديدن چييه؟ اونا تو خونهشون آل آروادي داشتن. مشننه، بچه كه بوده باباش يه دونه آل آروادي گرفته بود. اونو چند سال تو خونهشون نيگر داشته بودن. بعد فرار كرده بود.» حرفش را تمام كرده و زل زده بود به من! پسمانده چايي را خالي كردم روي زمين. ـ «اينا همهاش خرافاته دايي.» اخم كرد. ـ «بلن شو وسايل رو جمع كن! الان تاريك ميشه. در كولهها رو محكم ببند.» بلند شدم و رفتم سر وقت وسايل. صداي دايي را شنيدم. ـ «جدي مشننه واسهات تعريف نكرده بود؟» گرهها را محكم كردم. ـ «نه!»
*****
مشننه گفته بود. هر وقت بيكار ميشد، تكيه ميداد به پشتي ترمهدوزي. سرش را تكان ميداد و قضيه را تعريف ميكرد. حرفش هم كه تمام ميشد، زل ميزد به صورتمان و ميگفت: «بالا جاني!(4)» بالا جاني هميشه نقطه پايان حكايت بود.
*****
احساس ميكردم كسي از پشت سر نگاهم ميكند. ايستادم، برگشتم و نگاه كردم. كسي نبود. روي كوه چيزي به چشم نميخورد. دايي دستم را گرفت و كشيد. ـ «بيا ديگه! به چي نيگاه ميكني؟» راه افتادم. دايي خنديد. ـ «رو اين كوه نبود كه. اون كوه تو كهرآلان بود.» و ادامه داد. ـ «فكر ميكردم مشننه بهت گفته. اونا تو خونهشون آل آروادي داشتن. يه شب ملايحيي از مسجد برميگشته خونه، تو تاريكي شب آل آروادي ميبينه. يه سنجاق تو جيبش بوده، زود باز ميكنه و ميبنده به لباس آل آروادي. بعد هم مييارتش خونه. اون موقع مشننه كوچيك بوده. آل آروادي تا مدتها تو خونه اونا ميمونه و كلفتي ملايحيي رو ميكنه. بعد ميگن، يه روز ميره تو كوچه، دو تا دختر داشتن بازي ميكردن، يه مشت كشمش بهشون ميده و اونا هم، از همه جا بيخبر، سنجاق رو باز ميكنن. آل آروادي هم فرار ميكنه. از اون موقع مشننه ديگه آل آروادي نديده بود. آهان، يه چيز ديگه، آل آروادي قبل از فرار، يه كاري هم كرده بود. اومده بود رو پشت بوم و سرشو از سوراخ سقف آورده بود تو. ملايحيي، بابابزرگم، داشته نماز ميخونده، گفته بود؛ ملايحيي اين همه كلفتيتو كردم، حيف به عقلت نرسيد چيزي رو كه هيچ بشري نميدونه از من بپرسي. ملايحيي، آخر نمازش بوده، تموم كرده و پرسيده بود؛ خب، اون چييه؟ آل آروادي خنديده و گفته بود؛ دير شد ديگه! كلفتت كه بودم بايد ميپرسيدي.» دايي ساكت شده بود. تندتند قدم برميداشت. چند لحظه منتظر ماندم، اما چيزي نگفت. من هم چيزي نگفتم. حوصله نداشتم بگويم كجاي ماجرا يادش رفته بود. همينها را مشننه هم تعريف كرده بود. اما…
*****
فريده به دنيا آمده بود. مشننه، صبح بيدارم كرد. ـ «بيا آبجيتو ببين!» بعد صورت قرمز و چاقي را بين پارچههاي سفيد نشانم داد. هنوز داشتم نگاه ميكردم كه گذاشتش روي رختخواب مادرم. بعد پياز درشتي را برداشت و به سيخ كشيد. چيزي زمزمه كرد و سيخ و پياز را گذاشت كنار متكا. ـ «اين چييه مشننه؟» مشننه اشارهاي به مادرم كرد. ـ «نميخوام آل آروادي جگر گلي رو ببره. اون هر جا زائو پيدا كنه، جگرش رو ور ميداره و ميبره. از سيخ كباب و بوي پياز هم بدش ميياد.» بعد اشارهاي به در اتاق كرد. ـ «برو آشپزخونه، بيام صبحونهتو بدم.» خودش هم پشت سرم آمد. توي آشپزخانه، استكان چايي را گذاشت توي سفره. ـ «بچه كه بودم ملايحيي، بابام، يه آل آروادي گرفته بود. يه روز، دم غروب آل آروادي فرار كرد. موقع فرار، تو همسايگيمون يه زائو بود، جگر اون هم ورداشت و برد. طفلك زن، دو روز بعد مرد.» زل زده بودم به صورتش. يك لقمه نان پنير داد دستم. ـ «خيلي بعد يه دفه هم آل آروادي ديدم. دم غروب رفته بودم كنار چشمه. كوزه رو پر ميكردم كه عكسش افتاد تو آب. دندوناي درشت و صورت دراز و كشيده داشت. لخت بود. سينههاش بزرگ بودن. از روي شونه، يكيشونو انداخته بود اين ور، يكيشونو اون ور. سينههاش افتاده بودن پشتش. تو آب چشمه ديدمش. سرمو كه بلند كردم، ديدم رفته. ديگه اونجا نبود. اما يكي از دندوناش افتاده بود كنار چشمه. ورش داشتم واسه خودم.» دست برد به جيب پيراهنش. دستمال سياهي را بيرون كشيد. ده دوازده تا مهره و نگين انگشتري و اين طور چيزها لاي دستمال بود. چيز سفيد و درازي هم بود، از كف دستش كمي بزرگتر. ـ «اين هم دندون آل آروادييه. از كنار چشمه ورداشتمش.» دندان آل آروادي را جلوي چشمانم نگه داشت. ـ «بالا جاني!»
*****
خواب از سرم پريده است. از پشت ميز بلند ميشوم. خندهام گرفته است. ـ «چه حكايتهايي تعريف ميكردين شما دو تا؟ خدا بيامرزدتون.» پنجره را باز ميكنم. ته آسمان، نگاهم را ميدوزم به خورشيد در حال غروب. باز هم حس ميكنم كسي از پشت سر نگاهم ميكند. ـ «چرا اين طورييه؟ هر وقت چرتم بگيره، هر وقت غروب رو ببينم، هر وقت برم كوه، چرا اينطوري ميشم؟» پنجره را ميبندم و از اتاق ميروم بيرون. صداي تيراندازي به گوشم ميرسد. برميگردم به سمت صدا. شهاب پشت كامپيوتر نشسته و بازي ميكند. توي محيطي تاريك، اسلحهاش را به حركت درميآورد و به هر جنبندهاي شليك ميكند. ميايستم و چند لحظه نگاهش ميكنم. ساكت نگاه ميكنم. متوجه نميشود. جلوتر ميروم. چشم ميدوزم به پشت گردنش. متوجه نميشود. دست روي شانهاش ميگذارم. شانهاش را بالا مياندازد. ـ «چييه؟» چند لحظه مكث ميكنم. همچنان مشغول بازي است. دستم را از روي شانهاش پايين مياندازم. ـ «هيچ چي.» و از اتاق خارج ميشوم.
پايان
(1) آل آروادي: زن آل. آل: موجودي نامرئي مانند جن كه زن تازهزا را اگر تنها بماند صدمه ميرساند. (فرهنگ معين) (2) كهرآلان: كلخوران. منطقهاي در نزديكي اردبيل كه اكنون قسمتي از شهر شده است. (3) مشننه: مشهدي ننه. (4) بالا جاني: به جون عزيزت قسم.
|
|