از پشت سر

محمد رمضاني
ramazani43@yahoo.com

خسته‏ام. سرم را روي ميز مي‏گذارم، روي دستهايم، و چشمانم را مي‏بندم. سستي لذت‏بخشي توي وجودم مي‏دود. زير پلك‏هايم گرم مي‏شود. صداها را كج و راست مي‏شنوم. راحت هستم. راحت هم مي‏توانم باشم، اما…
ـ «كي داره نيگام مي‏كنه؟»
چشمانم را آرام باز مي‏كنم. اطراف را از نظر مي‏گذرانم. يك دفعه، به عقب برمي‏گردم. غيبش مي‏زند. يا، غيبش زده است. چند لحظه پشت سرم را نگاه مي‏كنم. نمي‏بينمش. اما، هنوز دارد نگاهم مي‏كند، از جايي. سرم را روي دستهايم مي‏گذارم. چشمانم را مي‏بندم.
ـ «تقصير توئه دايي! همه‏اش تقصير توئه! آخه خدابيامرز، تو اگه حكايت آل‏آروادي (1) رو تعريف نمي‏كردي كه…»
نه اينكه از او شنيده باشم، از خيلي‏ها شنيده بودم،‌ اما دايي كه تعريف كرد، باورم شد.
ـ «تو اگه تعريف نمي‏كردي كه من باور نمي‏كردم دايي‏جون! خدا بيامرزدت! رفتي و ما رو با آل آروادي تنها گذاشتي.»

*****

دايي كه گفت باورم شد. توي كوه بوديم. تكيه داده بود به درخت سنجد. ليوان چايي دست من و سيگار زر دست او بود. دم غروب، روشني اطراف كه كمتر شد، يك دفعه خنديد. نگاهش را به كوه روبرو دوخت و سري تكان داد.
ـ «مث همين كوه بود.»
برگشتم و نگاه كردم. دايي ادامه داد.
ـ «تنگ غروب بود، همين زمونا. هوا داشت تاريك مي‏شد. با مامانت برمي‏گشتيم خونه كه ديديم‏شون، توي كهرآلان بوديم.(2) سه تا بودن. قدشون بيست متر مي‏شد.»
خنديدم. بلند خنديدم.
ـ «بيست متر!؟ تخفيف بده دايي.»
دايي چند لحظه نگاه كرد، بعد پكي به سيگارش زد.
ـ «من هم باور نمي‏كردم. تا نديده بودم باور نمي‏كردم. سه تا زن بودن. قدم كه ورمي‏داشتن كوهها مي‏لرزيد! هر قدم‏‏شون ده متر اون ورتر پايين مي‏اومد. اونا هم ما رو ديدن. ايستادن و ما رو به هم نشون دادن. گلي ترسيده بود. داشت مي‏لرزيد. زود دست بردم به جيب كتم. يه دونه سنجاق قفلي داشتم. درآوردم و گرفتم بالا. آل آروادي‏ها سنجاق رو كه ديدن، فرار كردن.»
دايي ساكت شده بود. چند لحظه بعد خنديد.
ـ «خودم نمي‏ديدم باور نمي‏كردم. فكر مي‏كردم مش‏ننه (3) دروغ مي‏گه. فكر مي‏كردم خيالاتي شده!»
زل زدم تو صورتش.
ـ «مگه مش‏ننه (3) هم ديده بود؟»
دايي سيگارش را پرت كرد‌ آن طرف‏تر و خيره شد به من.
ـ «نشنيدي از خودش مگه؟»
جواب ندادم. دوباره پرسيد.
ـ «بهت نگفته مگه؟ اون كه هميشه تعريف مي‏كنه.»
خيره شده بود به صورتم. سري تكان دادم.
ـ «نه، نشنيدم. مگه اون هم ديده بود؟»
دايي خنديد.
ـ «ديدن چي‏يه؟ اونا تو خونه‏شون آل آروادي داشتن. مش‏ننه، بچه كه بوده باباش يه دونه آل آروادي گرفته بود. اونو چند سال تو خونه‏شون نيگر داشته بودن. بعد فرار كرده بود.»
حرفش را تمام كرده و زل زده بود به من! پس‏مانده چايي را خالي كردم روي زمين.
ـ «اينا همه‏اش خرافاته دايي.»
اخم كرد.
ـ «بلن شو وسايل رو جمع كن! الان تاريك مي‏شه. در كوله‏ها رو محكم ببند.»
بلند شدم و رفتم سر وقت وسايل. صداي دايي را شنيدم.
ـ «جدي مش‏ننه واسه‏ات تعريف نكرده بود؟»
گره‏ها را محكم كردم.
ـ «نه!»

*****

مش‏ننه گفته بود. هر وقت بيكار مي‏شد، تكيه مي‏داد به پشتي ترمه‏دوزي. سرش را تكان مي‏داد و قضيه را تعريف مي‏كرد. حرفش هم كه تمام مي‏شد، زل مي‏زد به صورت‏مان و مي‏گفت: «بالا جاني!(4)»
بالا جاني هميشه نقطه پايان حكايت بود.

*****

احساس مي‏كردم كسي از پشت سر نگاهم مي‏كند. ايستادم، برگشتم و نگاه كردم. كسي نبود. روي كوه چيزي به چشم نمي‏خورد. دايي دستم را گرفت و كشيد.
ـ «بيا ديگه! به چي نيگاه مي‏كني؟»
راه افتادم. دايي خنديد.
ـ «رو اين كوه نبود كه. اون كوه تو كهرآلان بود.»
و ادامه داد.
ـ «فكر مي‏كردم مش‏ننه بهت گفته. اونا تو خونه‏شون آل آروادي داشتن. يه شب ملايحيي از مسجد برمي‏گشته خونه، تو تاريكي شب آل آروادي مي‏بينه. يه سنجاق تو جيبش بوده، زود باز مي‏كنه و مي‏بنده به لباس آل آروادي. بعد هم مي‏يارتش خونه. اون موقع مش‏ننه كوچيك بوده. آل آروادي تا مدتها تو خونه اونا مي‏مونه و كلفتي ملايحيي رو مي‏كنه. بعد مي‏گن، يه روز مي‏ره تو كوچه، دو تا دختر داشتن بازي مي‏كردن، يه مشت كشمش بهشون مي‏ده و اونا هم، از همه جا بي‏خبر، سنجاق رو باز مي‏كنن. آل آروادي هم فرار مي‏كنه. از اون موقع مش‏ننه ديگه آل آروادي نديده بود. آهان، يه چيز ديگه، آل آروادي قبل از فرار، يه كاري هم كرده بود. اومده بود رو پشت بوم و سرشو از سوراخ سقف آورده بود تو. ملايحيي، بابابزرگم، داشته نماز مي‏خونده، گفته بود؛ ملايحيي اين همه كلفتي‏تو كردم، حيف به عقلت نرسيد چيزي رو كه هيچ بشري نمي‏دونه از من بپرسي. ملايحيي، آخر نمازش بوده، تموم كرده و پرسيده بود؛ خب، اون چي‏يه؟ آل آروادي خنديده و گفته بود؛ دير شد ديگه! كلفتت كه بودم بايد مي‏پرسيدي.»
دايي ساكت شده بود. تندتند قدم برمي‏داشت. چند لحظه منتظر ماندم، اما چيزي نگفت. من هم چيزي نگفتم. حوصله نداشتم بگويم كجاي ماجرا يادش رفته بود. همينها را مش‏ننه هم تعريف كرده بود. اما…

*****

فريده به دنيا آمده بود. مش‏ننه، صبح بيدارم كرد.
ـ «بيا آبجي‏تو ببين!»
بعد صورت قرمز و چاقي را بين پارچه‏هاي سفيد نشانم داد. هنوز داشتم نگاه مي‏كردم كه گذاشتش روي رختخواب مادرم. بعد پياز درشتي را برداشت و به سيخ كشيد. چيزي زمزمه كرد و سيخ و پياز را گذاشت كنار متكا.
ـ «اين چي‏يه مش‏ننه؟»
مش‏ننه اشاره‏اي به مادرم كرد.
ـ «نمي‏خوام آل آروادي جگر گلي رو ببره. اون هر جا زائو پيدا كنه، جگرش رو ور مي‏داره و مي‏بره. از سيخ كباب و بوي پياز هم بدش مي‏ياد.»
بعد اشاره‏اي به در اتاق كرد.
ـ «برو آشپزخونه، بيام صبحونه‏تو بدم.»
خودش هم پشت سرم آمد. توي آشپزخانه، استكان چايي را گذاشت توي سفره.
ـ «بچه كه بودم ملايحيي، بابام، يه آل آروادي گرفته بود. يه روز، دم غروب آل آروادي فرار كرد. موقع فرار، تو همسايگي‏مون يه زائو بود، جگر اون هم ورداشت و برد. طفلك زن، دو روز بعد مرد.»
زل زده بودم به صورتش. يك لقمه نان پنير داد دستم.
ـ «خيلي بعد يه دفه هم آل آروادي ديدم. دم غروب رفته بودم كنار چشمه. كوزه رو پر مي‏كردم كه عكسش افتاد تو آب. دندوناي درشت و صورت دراز و كشيده داشت. لخت بود. سينه‏هاش بزرگ بودن. از روي شونه، يكي‏شونو انداخته بود اين ور، يكي‏شونو اون ور. سينه‏هاش افتاده بودن پشتش. تو آب چشمه ديدمش. سرمو كه بلند كردم، ديدم رفته. ديگه اونجا نبود. اما يكي از دندوناش افتاده بود كنار چشمه. ورش داشتم واسه خودم.»
دست برد به جيب پيراهنش. دستمال سياهي را بيرون كشيد. ده دوازده تا مهره و نگين انگشتري و اين طور چيزها لاي دستمال بود. چيز سفيد و درازي هم بود، از كف دستش كمي بزرگتر.
ـ «اين هم دندون آل آروادي‏يه. از كنار چشمه ورداشتمش.»
دندان آل آروادي را جلوي چشمانم نگه داشت.
ـ «بالا جاني!»

*****

خواب از سرم پريده است. از پشت ميز بلند مي‏شوم. خنده‏ام گرفته است.
ـ «چه حكايت‏هايي تعريف مي‏كردين شما دو تا؟ خدا بيامرزدتون.»
پنجره را باز مي‏كنم. ته آسمان، نگاهم را مي‏دوزم به خورشيد در حال غروب. باز هم حس مي‏كنم كسي از پشت سر نگاهم مي‏كند.
ـ «چرا اين طوري‏يه؟ هر وقت چرتم بگيره، هر وقت غروب رو ببينم، هر وقت برم كوه، چرا اينطوري مي‏شم؟»
پنجره را مي‏بندم و از اتاق مي‏روم بيرون. صداي تيراندازي به گوشم مي‏رسد. برمي‏گردم به سمت صدا. شهاب پشت كامپيوتر نشسته و بازي مي‏كند. توي محيطي تاريك، اسلحه‏اش را به حركت در‏مي‏آورد و به هر جنبنده‏اي شليك مي‏كند. مي‏ايستم و چند لحظه نگاهش مي‏كنم. ساكت نگاه مي‏كنم. متوجه نمي‏شود. جلوتر مي‏روم. چشم مي‏دوزم به پشت گردنش. متوجه نمي‏شود. دست روي شانه‏اش مي‏گذارم. شانه‏اش را بالا مي‏اندازد.
ـ «چي‏يه؟»
چند لحظه مكث مي‏كنم. همچنان مشغول بازي است. دستم را از روي شانه‏اش پايين مي‏اندازم.
ـ «هيچ چي.»
و از اتاق خارج مي‏شوم.

پايان


(1) آل آروادي: زن آل.
آل: موجودي نامرئي مانند جن كه زن تازه‏زا را اگر تنها بماند صدمه مي‏رساند. (فرهنگ معين)
(2) كهرآلان: كلخوران. منطقه‏اي در نزديكي اردبيل كه اكنون قسمتي از شهر شده است.
(3) مش‏ننه: مشهدي ننه.
(4) بالا جاني: به جون عزيزت قسم.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30927< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي